میروم با اب تا ان سوی ابدیت ها ...

رو به دریا کرده بودم ...

پشت به دنیا ...

پشت به هر انچه از من ربوده بود ...

پشت به حسرت تمام نداشته ها و خوشی تمام داشته هایم ...

داشته هایی که روزگار به دست باد سپرد ...

من امروز فارغ از همه نبودن ها خود را به اب میسپارم ...

خالص از تمام محبت هایی که به خلق کرده ام ...

و من امروز میشویم لکه گناهی که عشق بر دامنم نهاد ...

و پاره میکنم زنجیر دل را ...

من امروز به دنیا و تمام انچه از ان من بود پشت کرده ام ...

قدم در دریا میگذرام ...

گوش هایم را میگیرم تا مبادا صدایی مرا به عقب نشینی وادارد ...

و چشم هایم را میبندم تا هیچ انعکاسی را نبینم ...

به اعماق دریا تن میدهم ...

بگذار اب مرا با خود به نیستی ببرد ...

بهتر از خلق است که مرا با قضاوت های خود به تباهی برده اند ...

بگذار درون من نیست شود از هر چه هست ...

بگذار خلق تا ابد نفهمند من که بودم ...

بگذار خلق تا ابد در جهل خود تار بتنند ...

من پشت به دنیا کرده ام ...

پشت به نوری که از ظلمت جهل سوسو میزند ...

رو به سوی ظلمت نور قدم خواهم گذاشت ...

بگذار اب مرا به تباهی بکشاند و باد مرا به نیستی ببرد ...

بگذار اسمان تا ابد بر من بباراند ...

بخدا این بر من بهتر است تا لبخندی بر لبان ادمیزاد بنشانم ...

که عسل هم به ادمی بنوشانی باز هم دستت را گاز خواهد گرفت ...

و بیخودی نمک نشناسس را پسوند این مردم نکرده اند ...

و تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها ...

من امروز به تمام بی عدالتی های زمانه پشت کرده ام ...

همیشه بوده اند ادم هایی که هیچ کس ان ها را نفهمید ...

من از زندان زوال خود خواهم گریخت ...

تن به موج ها خواهم داد ...

بگذار اب مرا با خود به ان سوی ابدیت بکشاند ...

 

 

 

راز رخشید برملا شد ...

ولی من عاشق نبودم، نباید میشدم، همیشه به تهش فکر میکردم، که اگه بره، اگه نشه، اگه نمونه...این اگه ها روانیم میکرد،
من اینجا فقط یه دانشجوی سینما بودم که روزا تو کافه کار میکرد و شب هم انقدر تو خیابونا قدم میزد که وقتی میرسید خوابگاه درو بسته بودن و راه نمیدادنش.
میدونی چند شب تو خیابونا پرسه زدم تا صبح بشه؟
دانشجوی سینما میدونی یعنی چی؟ نمیدونی...!
فقط آدمایی میتونن عاشق سینما باشن که بیشتر تو دنیای ذهنشون زندگی میکنن تا واقعیت.
نه، نمیدونی
وسط آوارگی و در به دری جای عاشق شدن نبود.
چرا فکر میکرد با من کاری نداره؟
وقتی با اون چشمای روشن و کشیده و مژه های بلند و صورت استخونی و موهای فر خورده ی به هم ریخته، مینشست کنج کافه و چشماشو میبست و ویولن میزد،
چرا فکر میکرد با من کاری نداره؟
چشماشو که میبست میرفت تو یه جغرافیایی که معلوم بود توش گیر کرده و نمیتونه رهاش کنه.
وقتی مشتریا اونجا بودن باشه قبول،
ولی آخر شب چی؟
که هیچکس جز من و اون تو کافه نبود واسه چی اون ملودی رو مدام تکرار میکرد؟

فرهاد این را گفت و انگار صدای موسیقی در سرش پیچیده باشد زبانش را به سقف دهانش چسباند و شروع به زمزمه کرد.
این زمزمه را مدام تکرار میکرد و انگار دلش نمیخواست برگردد به زمان حال که
یکدفعه با صدای رعد و برق چشمانش را باز کرد

میشنوی؟ میخواد بارون بگیره.
یه شب که همه رفته بودن و هیچ کس جز من و رخشید تو کافه نبود بارونِ شدیدی گرفت
منتظر بودیم تا بارون بند بیاد که بریم.
که دیدم کیف ویولن رو انداخت رو دوشش
گفتم هنوز بارون بند نیومده که
خندید گفت خیلی وقته زیر بارون خیس نشدم.
همراهش رفتم که تنها نباشه اون وقت شب، با فاصله کنار هم راه میرفتیم اما من نمیفهمیدم چجوری دارم قدم بر میدارم.
یه جا میخواستیم بریم اون سمت خیابون که یه موتوری با سرعت از جلومون رد شد،ترسید و بی هوا آرنجم رو چسبید،
همه ی تنم گرم شد،

فرهاد سفت آرنج خودش را چسبید و ابروهایش را از درد جمع کرد.

دیروز موقع هواخوری اینجا بارون گرفت،
همه زندانیا رفتن داخل اما من وایساده بودم کنج دیوارو خیره بودم به رخشید که کنارم نبود، خیره بودم به آرنجم.
وقتِ هواخوری تموم شده بود اما هر چی اسمم رو صدا میزدن که برم داخل نمی شنیدم،تا اینکه یه سرباز اومد آرنجم رو بگیره و من رو با خودش ببره،بی هوا دستم رو کشیدم، آرنجم محکم خورد تو دیوار
اون سرباز نمیفهمید
من میخواستم خیس شم زیربارون
آرنجش را نگاه کرد و آب دهانش را به سختی قورت داد
استخون آرنجم درد میکنه
یه مُسَکن داری به من بدی؟

#علی_سلطانی

چیزهایی هست که نمیدانی 2 ...

همه چیز از همان شب های کشدار تابستان شروع شد
وقتی همسایه جدید طبقه ی بالایی بیخوابی به سرش میزد و نیمه شب می ایستاد در بالکن اتاق اش و یک موسیقی را مدام گوش میداد و نگاه از ستاره ها برنمیداشت...
آن روزها زندگی برایم جز حالِ یکنواختی چیزی نداشت.
اما به آن ساعت از شب که میرسید تکیه میدادم به نرده های بالکن و بدون اینکه خبر داشته باشد همراهش موسیقی گوش میدادم.
بدون اینکه بفهمد شریک لحظه هایش شده بودم
حتی سیگارم را وقتی روشن میکردم که به اتاقش برگشته بود تا بوی بیتابی ام به مشامش نرسد.
بعد از مدت ها ذوقِ کور شده ی نوشتن ام تازه شده بود اما جرات آشتی با قلم و کاغذ را نداشتم و تا خیالم از نبودن اش راحت میشد در گیجیِ ناشی از بیخوابی شروع میکردم به بداهه گفتن هایی که از حرف هایش با ستاره ها نشات میگرفت و همانجا در بالکن خوابم میبرد.
چند باری در آسانسور دیده بودم اش،
دختری با سرو وضعی نامرتب و موهای فرخورده ای که با شانه غریبه بودند و چشمانی که از آینه به لب هایم زل میزد تا شاید بگویم آن حرفی را که دهانم را خشک کرده بود.
اما من به تنهایی عادت کرده بودم و ترس به اعترافِ دوست داشتن تمام جانم را فرا میگرفت و رضایت میدادم به همان موسیقی و نیمه شب های پرالتهابی که مخفیانه همراهی اش میکردم و به خیال بوییدن آغوشش به خواب میرفتم.
او در گذشته جا مانده بود و خاطرات تلخ اش تنها نقطه ی اشتراک شب هایش با من بود و من همانند سینمایی متروک بودم که مدام در حال اکران یک فیلم بی سروته بود و تمام بلیط هایش را از قبل به آتش کشیده بودند تا هیچ کس روی صندلی هایش به تماشا ننشیند.
شب های زیادی به همین ترتیب میگذشت و تا نزدیک صبح بی خبر از حالِ هم، همراه هم بودیم تا اینکه سه شبِ متوالی سر قرارش با آسمان نیامد!
صبح روز چهارم جلوی درب خانه اش رفتم اما هر چه در زدم باز نکرد و فهمیدم سه روز است از خانه بیرون نیامده...درب را شکستم و داخل شدم و یکراست به سمت اتاق خوابش رفتم
بی خوابی هایش تمام شده بود و برای همیشه چشم هایش را بسته بود.
با قاب عکسی در آغوش
و شیشه ی قرصی خالی روی میز کنار تخت خوابش.
دیوار اتاق پر بود از شعرهایی که به خیالم هیچوقت نفهمید برایش میخواندم.
گرچه فهمیده بود اما هیچوقت نگفت...
نگفت
چون گاهی آدم به جایی میرسد که توان شروعی دوباره را ندارد
به جایی میرسد که هیچ آینده ای را با گذشته اش طاق نمیزند
اینجا نقطه ی پایان است
پایانی که انگار هیچ وقت هیچ نقطه ی آغازی نداشت!
#علی_سلطانی

حواست نمود و من رفتم ...

نشسته بودم کنار پنجره و داشتم محوطه دانشکده رو نگاه میکردم، درِ کلاس باز شد و اومد نشست رو به روم، یه لحظه جا خوردم، موهاشو کوتاه کرده بود، انقدر کوتاه که اگه دست میبردی لای موهاش از بین انگشت های دستت هیچ تارِ مویی بیرون نمیزد.
قبل از اینکه حرفی بزنم خندید گفت چیه؟ توام مثه بقیه میخوای بگی موی بلند خیلی بیشتر بهت میومد؟ میخوای بگی اونجوری خیلی جذاب تر بودی؟
هیچی نگفتم و فقط نگاهش کردم،
ادامه داد از صبح که اومدم دانشگاه هر کدوم از بچه ها که منو میبینن همینو بهم میگن
گفتم خب راست میگن دیگه موی بلند خیلی بیشتر بهت میومد،
یکم اومد نزدیک تر زل زد تو چشمام
گفت یه سوال دارم
سرمو تکون دادم که سوالت چیه؟
گفت چرا قبل از اینکه کوتاه کنم یبار بهم نگفتی موهات قشنگه؟ چرا حتی یبار به زبون نیاوردی که فلانی موی بلند بهت میاد؟
راست میگفت، تا حالا بهش نگفته بودم، پا شد و از کلاس رفت بیرون،
فردای اونروز ندیدمش توی دانشگاه، بچه ها گفتن دیروز کارای انصرافش انجام شد و رفت واسه همیشه.
یکم ناراحت شدم اما بعد یادم رفت، یه هفته از رفتنش گذشت،
من کلاسهای روز دوشنبه رو بخاطر اینکه تا ظهر سرکار بودم دیر میرسیدم دانشگاه، اون دوشنبه وقتی رفتم سر کلاس دیگه اون صندلیِ ردیفِ آخر کنارِ پنجره برام خالی نبود!
وقتی با بچه ها نشسته بودیم به حرف زدن، دیگه کسی نبود با یه لیوان نسکافه بیاد کنارم بشینه و وقتی داشتم الکی مخالفت میکردم و حرفای غیر منطقی میزدم با حرفام موافق باشه،
دیگه کسی نبود یک ساعت توی سلف منتظر بشینه و از کلاسش بزنه که تنها ناهار نخورم،
دیگه هیچ خبری از این اهمیت دادن ها نبود، اما من اینارو وقتی فهمیدم که رفته بود، واسه همیشه رفته بود، انقدر ندیدمش که رفت!
میدونی ما بعضی وقتا اون کسی که باید ببینیم رو نمیبینیم، حسش نمیکنیم، انقدر بهش اهمیت نمیدیم که سرد میشه، ذوقش کور میشه!
مگه آدم چقدر تحمل داره؟
وقتی یه نفر بهت اهمیت میده نیاز داره که گاهی به روش بیاری، بهش بفهمونی فلانی حواسم هستا،
حتی بعضی وقتا آدم جلوی آینه که می ایسته، خودش رو از چشم اون کسی میبینه که بخاطر اون توی ظاهرش تغییر ایجاد کرده، نیاز داره یه جور دیگه نگاهش کنی، یه کلمه بگی فلانی امروز فرق کردی، آدم نیاز داره، میفهمی؟ این نیاز اگه برطرف نشه برای همیشه میره، اول رفتنش رو باور نمیکنی، چون انقدر حضور داشته، انقدر پررنگ بوده که هیچ وقت فکر نمیکردی بذاره بره!
اما ببین....آدمای اینجوری وقتی رفتن، وقتی نبودن جای خالی شون بدجوری حس میشه، با توام...حواست هست؟

 #علی_سلطانی

چیزهایی هست که نمیدانی ...

عادت کرده بود قبل از خواب برایش شعر بخوانم
یکجوری عادت کرده بود که تا نمیخواندم خوابش نمیبرد
یادم هست یک شب داشتم از مسافرت بر میگشتم که تلفن همراهم خاموش شد و یک مسیر طولانی هیچ گونه دسترسی به تلفن نداشتم.
خلاصه پنج صبح بود که رسیدم خانه و تا گوشی را روشن کردم....
دیدم هر پنج دقیقه یک بار پیام داده که:
"من خوابم نمیبره، شعر لدفا"
آخرین پیامش هم برای دو دقیقه پیش بود...
اشکم بی اختیار روی گونه لم داد...
دلم میخواست آن لحظه بغلش کنم ..
آن چنان که کل شهر توان جدا کردنمان را نداشته باشند... .
.
.
عزیزم نمیدانم باز هم بیدار میمانی یا نه!
نمیدانم باز هم بی خواب میشوی یا نه!
فقط راستش را اگر بخواهی
کلی شعر روی دستم باد کرده...
کلی شعر که برای اپراتور میخوانم وقتی میگوید مشترک مورد نظرت خاموش است
کلی شعر که این بار من را بی خواب کرده اند...
کلی شعر که نمیدانم بدون گوش کردنشان
چگونه میخوابی؟!

#علی_سلطانی

میدونم اضافه ام :) ...

همیشه بودم ... موندم ...

دلم نزاشت کسی رو تنها بزارم ...

نتونستم ناراحتی کسی رو ببینم و رد شم ...

و یه جاهایی چقد اشتباه کردم پای بعضیا موندم ...

چقد اشتباه کردم به بعضیا ارزش دادم ...

چقد اشتباه شدم ...

بی اهمیت بودم و بی اهمیت تر شدم ...

واقعا ببخشینم که یه جایی روی کره زمینو اشغال کردم ...

ببخشید ...

می روم خسته و افسرده و زار 

سوی منزلگه ویرانه ی خویش

بخدا میبرم از شهر شما 

دل شوریده و دیوانه ی خویش

میبرم تا که در ان نقطه دور

شست و شویش دهم از رنگ گناه

شست و شویش دهم از لکه عشق

زین همه خواهش بیجا و تباه

می برم تا ز تو دورش سازم

ز تو ای جلوه ی امید محال

می برم زنده بگورش سازم

تا ازین پس نکند یاد وصال

ناله میلرزد

میرقصد اشک

اه بگذار که بگریزم من

ز تو ای چشمه ی جوشان گناه

بخدا غنچه شادی بودم

دست عشق امد و از شاخم چید

شعله ی اه شدم صد افسوس

که لبم باز به ان لب نرسید

عاشقبت بند سفر پایم بست

میروم خنده کنان خونین دل

میروم از دل من دست بدار

ای امید عبث بی حاصل

بانو فروغ فرخزاد

یه روز میتونه چقد طولانی و مزخرف باشه :) 

خدایا داری میبینیم دیگه ؟!

میبینیم و کاری نمیکنی ؟!

ببین منو

داغونمااا

گریه ها مال همون قلبی که تو از رگ گردن بهش نزدیک تری

حواست هس ؟!

نفهمیدی چی خواستم بگم ... نفهمیدی ...

حالم خوب نیس ...

و مطمعنم هیچ وقت نمیفهمی چرا انقده بد شدم ...

من سرد نشدم ...

فقط موقع رفتنت نفسم گرفت و نتونستم بگم نرو ...

نگفتم بمون ...

خودمو با گریه ننداختم بغل که نزارم بری ...

نخواستم لحظه رفتن با نگرانی بری ...

فقط گفتم برو ...

و فک کردی خوشحالم ...

فک کردی راضیم ...

نفهمیدی فرو ریختم ...

دوستای عزیزم با عرض پوشش باید بگم که نمیدونم چه مشکلی پیش اومده ولی نمیتونم براتون کامنت بزارم

اگه کسی کاری داره میتونه بیاد پشتیبانی وبم

اشفته تر از روزگار من ...

چی گذشته اونموقع ب سعدی ک گفته:..!

ز روزگار من
اشفته تر
چه مى خواهى ؟

👤#سعدى

از اولش نبود ...

‏-داشت میرفت،
+میگفتیش نره خب!
-فایده نداشت!
+چرا؟
-خیلی وقته رفته بود!
‌ به روی خودمون نمیورديم فقط !

یادم تو رو فراموش ...

از یاد رفته ام ...!

همچون تپانچه‌ای که پس از جنایت ،
به دریا پرتاب شده باشد ...!

به دادم نرسید ...

غم کشت مرا و کس به دادم نرسید
بالله که درین شهر مسلمانی نیست!

#هلالی_جغتایی 

فراموش میکنند به اسانی ...

بگذار در غبار فراموشمان کنند!
این سینه را تحمل سنگ مزار نیست

#فاضل_نظری 

نسل نمک نشناس ...

ما نسل نمک نشناسی شده ایم ...

باور کنید ...
خطرناک ترین بیماری قرن خیلی آرام بینمان نفوذ کرده ...
تب نکرده ایم ...

نمرده ایم ...

تلفاتی نداشته ایم...

فقط به شدت نسبت به آدم های خوب اطرافمان بی تفاوت شده ایم ...
راحت تر از انچه فکرش را کنیم از احساسات دیگران میگذریم ...

هر روز نگاهمان بازاری تر می شود به روابط و ادم ها ...
و خیلی وقت است که جواب خوبی ها خوبی نیست !

فقط از آدم های اطرافمان نردبان ساخته ایم ...
نردبانی برای منافع خودمان ...

نردبانی برای شکستنشان ...

کی می خواهیم نمک بخوریم و نمکدان نشکنیم ؟! ...