جواب یه کامنت .
جوابتو نمیدم چون حتی لایق همینم نیستی
دور و بر من نچرخ که چیزی گیرت نمیاد و بد میبینی
جوابتو نمیدم چون حتی لایق همینم نیستی
دور و بر من نچرخ که چیزی گیرت نمیاد و بد میبینی
شاید چیزی عوض شد ...
نه بی انگیزه بودم
نه که ترسیده بودم
ولی از اول هم من فهمیده بودم
که با تو بودن بالائه ضریب ریسکش
بذار بگم حالا که بینمون دیگه غریبه نیستش
تو برو بعضی وقتا باید بد بود ، خوب بودن مرامه
می دونی که دیگه وظیفه نیستش
قلب آدما معلوم نمی کنه توش چی دارن
منم واسه همین با هیچکسی اُخت نمی شم و جوش میارم
بعد تو عیبهای هر کسی رو سریع به روش میارم و
بعد می پیچم
خندیدی نه ؟
تقصیر خودمه که روت باز شد تو روم
صبحمون جاش شد غروب و
اون همه حرفای راست شد دروغ...
شاید اصلا اینطور نمیمرد ...
من خوبم
اصن من هیچی نمیگم
خفه میشم
هیچیم نشده
تقصیر منه
همه چی تقصیر منه
زاینده رودم به خاطر من خشک شده
باشه :)
از خیلی چیزا میگذرم ...
یادم میمونه :) ...
دیگه نمیشه ...
نمیتونم ...
نمیتونم ...
نمیتونم ...
:)
:)
:)
:)
:)
:)
:)
:)
:)
:)
بخشیدن ...
مهربان بودن ...
کمک کردن ...
زخم خوردن و دم نزدن ...
حتی عشق ...
اسان نبود ...
اشتباه کردم ...
و از اعتراف شرمی بر دل ندارم ...
عرقی که بر پیشانی ام نشسته عرق شرم نیست ...
خسته ام ...
من مثل فرهاد از کوه کندنم خشنود نیستم ...
خسته ام ...
من از این دویدن های پی در پی ...
ازین پلک های تو در تو ...
ازین درد های پشت به پشت ...
ازین شب های بی پایان ...
از غم نهفته در این لبخند ...
خسته ام ...
عمری دویده ام برای کمک به ادم ها ...
مرهم زخم هایشان بوده ام ...
مهربانی کرده ام ...
اشک هایشان را پاک کرده ام ...
اخم هایشان را خنده کرده ام ...
و باز هم هیچ ...
باز رفته اند ...
باز هم ناراضی اند از ماندنم ...
اشتباه کرده ام ...
من ادم این کارها نیستم ...
قوتم تمام شد ...
خسته ام ...
به جان این گونه خیس خسته ام ...
به جان دادن ماهی بیرون تنگ قسم که خسته ام ...
خسته ام ...
کاش به دادم برسی ...
نمیبینی مرا ...
میگذری ...
برق چشمانم را ظلمت نگاهت خاموش میکند ...
عطش وجودم را یخ قلبت سرد می کند ...
و باز از دلم نمیروی ...
باز وجودم وجودت را به ستایش میگیرد ...
باز من در این هرم نفس هایت جان می دهم ...
مرا بمیران و عشقت را از من باز پس نگیران ...
عشقت تک تک نفس هایی است که وجودم را گرم می کند ...
عشقت همین پلک هایی است که صبح به صبح گشوده می شوند ...
عشفت همین گرمی لحظه هاست ...
عشقت را از من نستان ...
بگذار عمری زیر سایه عشقت زندگی کنم ...
نیست نشان زندگی تا که نباشد نشان تو ...
#مولوی
من که اصرار ندارم...
تو خودت مختاری ...
یا بمان ...
یا که نرو ...
یا نگهت می دارم ...
یک عمر جدایی به هوای نفسی وصل ...
گیرم که جوان گشت زلیخا به چه قیمت ؟! ...
#فاضل نظری
#مولانا
خوبین ؟!
عنوان وبمو از یه قلب شکسته به بوی خوش وجود تغییر دادم
دوس داشتین تو لینکاتون عوض کنین
مررسی
کی بود و کجا رفت ؟!...
چرا بود و چرا نیست ؟!...
از در و دیوار پایین می پرید از شکافی در شکافی می جهید
می جهید این سو و آن سو می نمود رخ رخی می کرد و راهی می گشود
مست باده بس که جولان داده بود فضله اش هر گوشه ای افتاده بود
موش می شد پشت تاج تخت خواب ما به دنبالش میان رختخواب
موش بود و موشی اش بسیار بود گاه پنهان می شد و بیدار بود
برده بود از سر خور و خواب همه اصل مطلب جنگ اعصاب همه
در بن هر کیسه در کنکاش بود چند روزی اینچنین عیاش بود
تا که این مشکل گشودم با سری گفت فورا چسب موشی میخری
چسب را بر روی سطحی میکشی طعمه ای در آن وسط می افکنی
در هوای طعمه موش آید به پیش چسب بر پا میزند با دست خویش
این بگفت و من بدان عامل شدم دام کشته در پی حاصل شدم
موش دید از دور مهمانی شده خوان رحمت بر وی ارزانی شده
پیش خود گفتا که ای موش دلیر خانه ات آباد دامانت پر پنیر
گربه تو پیش حجله کشته است رای صاحب خانه هم برگشته است
شیوه همزیستی را بر گزید بوالعجب ها از بشر باید پرید
جست و خورد و آن شکم را سیر کرد رفت تا خیزی بگیرد گیر کرد
ناگهان آن بخت را برگشته دید چسب ها در دست و پا آغشته دید
ضجه میزد چسب ها را وا کنید این تن آلوده را احیا کنید
لیک کار از پشیمانی گذشت جان با ارزش فدای طعمه گشت
هر که خشتی روی دنیا چیده است چسب ها در دست و پا چسبیده است
ما چو آن موشیم و دنیا چسبناک طعمه ها بسیار خوش رنگند و پاک
لیک مغز طعمه آب افتاده است روح را انا الیه گفته است
مطربان در کار و ما بی جنب و جوش چسب ها را وا کنیم از چشم و گوش
وا کنیم این بند های زر خرید پای در گل رفته را باید برید
هرکه چسب پای خود را باز کرد با ملائک یک نفس پرواز کرد
وآنکه با چسبیده پایش خو گرفت عالمی در باخته لولو گرفت