یاد شیرینت

هرچه کردم با خودم تا یادت کنم بیرون
نشد یادت ز دل بیرون
کنم جان را فدای یاد شیرینت
که دل را میکشم بیرون

جان دهم امشب

من مهر تو را از دل
همین امشب کنم بیرون
اگر هم جان دهم سهل است
که دل را می کشم بیرون

تولدمه 💙🎂

امروز تولد ۱۸ سالگیمه

همیشه تصورم از ۱۸ سالگیم چیز دیگه ای بود

کنکورمو دادم و دنبال کارای مورد علاقمم

ولی الان استرس کنکور رو دارم :)

در هر صورت

امروز روز تولدمه

و من یک سال بزرگتر از قبل شدم

و همه آدمای زندگیمو دوست دارم 

💙

نوشته از خودم 🙈

کجایی ای مرا نفس در وجود ؟!

اردیبهشته 

گاهی بارون میزنه

به فکرتم 

گاهی افتاب میشه

به فکرتم 

گاهی باد خنک 

به فکرتم 

اردیبهشته و من هنوز از خونه نرفتم بیرون

اردیبهشت شد و من هنوز زیر بارون نرفتم

شعر نخوندم

لبخند نزدم 

کی انقدر ناامید و افسرده و خسته شدم ؟!

از وقتی که روزی هزار بار گوشیو چک کردم و نیومدی :)

از وقتی عاشق شدم و نبودی :) 

اردیبهشت که هیچ ...

دیگر برایم بهشت نمی شود 

اما میترسم امسال هم برود و باز تو را نداشه باشم ...

دلم برای خودم خیلی تنگ شده !

همانی که نم نمک توجهت را داشت :)

میشود باز برگردیم به همان روزها ؟!

همان روزهای دور

همان روزهای خوب 

همان روزها که به جان دوست می داشتی ام ...

خنده های تو ♡

خنده های تو اگر فاش شود
چیزی در درون من فرو میریزد
چیزی که به گمانم نامش را گذاشته اند
 عقل
منطق
شرم 
و تمام حرف های ناگفته !
خنده های تو اگر فاش شود 
قلب من زنده خواهد شد
و با ابدیت فریاد خواهد زد که تو را دوست می دارم 

بخوان که میخوانمت !

کاش بخوانی از خط خط وجودم 

تو را می خواهم 

تو را میخواهم 

می خوانی و می گذری

اما دلم تو را می خواند و نمی گذرد

تو خود را رهگذر می دانی ولی در دل تو رهگذر نیستی ...!

اولین شعر من برای عید 🎉

عید می رسید از بام و گل و بوستان

بنگر چگونه عید می رسد از جان تو 

جانان تو وان جان پنهان تو 

بنگر چگونه نو کند با خنده ای بستان تو 

جانا تو نوری و سروری و تنی 

اما چگونه گویمت باید شوم من آن تو 

هرگز مرو هرگز مرو هرگز مرو تو از برم

کانجا که تو زانجا روی باشد همی زندان تو 

عیدم رسیده در برم اما چگونه گویمت

وقتی که تو بی من روی من چون شوم همراه تو ؟!

من راه رفته را برگشته ام از مقصدم 

زان پس که تو خواندی مرا امده ام من سوی تو 

جانا مرو جانا مرو کانجا که جمله بت شود 

جانا بیا جانا بیا کاینجا که هست جانان تو 

ای مهربان ای همزبان ای تو کلید هر نهان

خواندی مرا خواندم تو را ناگه شدم من سوی تو 

گفتی و گفتی و کنون اینجا نشسته در دلم گنجی نهان

بگذشتم و بگذشتم و آمده ام به سوی تو 

عیدم کنون گشت که از هجر توام آزادم 

وصلم بکردی با خودت من بنده و معبود ، تو 

عیدی که گویند مرا نیستم ملول ز آن 

اما دهان شیرین کنم که گشتم من موصول تو

جانا بیا جانان تویی هم یار و هم یاور تویی

جانا بیا جانا بیا من گشته ام اکنون تو 

 

اخر سال ...

امشب اخرین شب سال 98 بود 

البته دیگه الان سال جدیده . اخرین سال این قرن !

امسال که گذشت پر از اتفاق بود ! پرر از اتفاق !

به خوب و بد بودنشون کار ندارم . هر اتفاقی تو دنیا حکمتی داره !

چیزای زیادی یاد گرفتم . چیزایی هم هست که هنوز درسشونو نگرفتم . از خدا میخوام درسشونو بهم بده !

امسال کینه ای تو دلم نموند . خودم نخواستم . خداروشکر !

اخر سالتون قشنگ باشه ♡

 

من رفتم دخترکم اما تو بمان ...

میدانی دخترکم 
کودکیت را به یاد دارم 
شباهنگام 
همان وقت که کورسوی روشنایی خانه مان به زیر تن شهوت الود شب میخوابید
به یاد داری ؟!
سکوت شب را ؟!
و تمام ناله های ستارگان را از هم اغوشی شب و روز ؟!
همان لحظه ای را می گویم که تو با تمام ان معصومیت دخترانه سفید رنگت به سمتم می امدی 
همان هنگام که تنت می لرزید و دستانت یخ میزد 
ترسیده بودی 
خودت هم نمی دانستی از چه !
من تو را روی قلبم بزرگ کرده بودم 
میدانستم ناله ات با ستارگان یکسو نیست 
میدانستم چهره ات از سفره خالی شبمان گرفته نیست 
میدانستم به توهمات این همسایگان موهوم که می گویند باید مردی بر در این خانه صاحب باشد توجهی نداری
میدانستم نفرت را در اعماق قلبت دفن نکرده ام
میدانستم ترست شاید تنهایی است 
تنهایی و غول شهوت الود شب که تمام روز را منتظر می ایستاد ...
به اغوشم پناه می اوردی 
و من تو را درست درون امن ترین نقطه وجودم ، درون باورهای قلبی ذهنم ، نوازش میکردم !
هنوز اهنگ نرمش موهایت را به گوش دارم :)
یادت هست ؟!
ان زنجیرهای بافته شده روی شانه هایت ...
و ان اسمان ملایم دریای مواج !
من تو را در امن ترین نقطه وجودم در عدم در اغوش کشیدم !
قصه هایم را یادت هست دخترکم ؟!
تمام ان امیدهایم به امیدها را می گویم...
رنگین کمانی را که قلب شب را می شکند چطور ؟!
یادت هست ؟!
گفته بودمت فقر و فساد و فحشایی را که اخبار می گوید ، باورکردنی نیست !
مشکل جای دیگری است !
مشکل دقیقا درون یک سطح گرد مانند خونی قرمز نهفته است !
و شاید هم جایی درون مخچه پنهان شده  باشد !
گفته بودم ادمی را نه درد بلکه ترس از پا در خواهد اورد ...
دخترکم
باورم میکردی ؟!
پس چرا امروز از ورای نابودی شب مرا خمار نگاه میکنی ؟!
من اغوشم هنوز جایی دارد !
برای تو ...
شاید هم برای خودم !
منی که درون اینه گم شدم و امان از اینکه گاهی براق ترین چیزها عجیب کدر میشوند !
برای خودم قصه خواهم گفت !
منی که امشب بر بالین تن شهوت الود شب رقص خواهم کرد !
و راهی را که به سوی عدم می پیمودم را تا عدم به تحمل خواهم سپرد ...

بیدار شدن دیوونگی مغزم !!

ادامه نوشته

دیوانه ی تنها :)

به گمانم من فاخته ام 

نه شادم و نه غمگین

جایی میام مرگ و زندگی

میان خواستن و نخواستن

جایی دقیقا در میانه ی تمام تضاد هایم !

نه هستم و نه نیستم !

به گمانم من همان عدمم !

همان که سراغاز هستی است :) 

در عین تمام بودن ها نیست و در عین نبودن ها هست !!!

چه حقیقت دور از عقلی !

اری من همانجایم . جایی دور از عقل . دور از منطق !

تا جنون فاصله ای نیست از اینجا که منم :) 

اما فاصله ام تا عشق چقدر است ؟!

فرسنگ هاست تا خطی به باریکی یک مو ؟!

به گمانم انقدر باریک است که نمیبینمش !

و این هم درست در میانه ی تضاد ها جاری است !

هم دورم و هم نزدیک !

منم دیوانه ای تنها :) 

می نویسم و می نویسم و کاغذ ها یکی یکی سیاه می شوند

نمی خوانی ام :)

نگاهت میکنم با لبخند 

نمی بینی ام :)

می گویم و می گویم و فریادها می کشم

نمی شنوی ام :)

گریه هم میکنم لیک سرت پایین است :) 

چه کنم ؟! چه شوم ؟! تو بگو ای حدیث بهار من 

تو مرا ببین . مرا بخوان . مرا بشنو ای هم نفس صبای من

منم همان عشق که می گویند زیباست

منم همان عشق که می گویند خانه اش از عقل جداست

بخوان خدا و مرا لمس کن

بگو عشق و در قلب مرا حس کن :) 

ز چه ترسانی ام ؟!

ما را به دنیا و اخرت هیچ نیست

ما را ز چه ترسانی ؟!

از اینده ای مخوف یا گذشته ای غمناک ؟!

ماییم و روزگاری که از ان هیچ نداریم حاصل خود

یا بیا در کنار و یا برو ز بر ما

ما را تحملی نیست برای هجران

زندگی سرشار از درد :)

چرا این دردای لعنتی تموم نمیشن پس ؟!

خسته ام

خستههه

جسمی ؟!

نه !

جسمم یه جسده که وادارش کردن با چشای باز مرگو به جون بخره !

روحم خسته ست :)

از چی ؟!

از زندگی 

مگه اینی که من دارم زندگیه ؟!

شاید !

خیلی دلتنگم :)

دلتنگ چیزایی که شاید یه روزی سرشار بودم ازشون ...

واقعا بودم ؟!

از جایی که یادم میاد همیشه یه چیزی میلنگید ! 

هیچ وقت نمیتونستم خوشحال خوشحال باشم چون یه چیزی نبود :)

ولی الان خیلی خسته ام و خیلی دلتنگ :)

میگن هرکی دلتنگ هرچی میشه بوی همونجا رو میده !

من بوی چی میدم ؟!

بوی خنده :) 

شادی :) 

عشق :) 

بغل :) 

زندگی :)

کی زندگیم انقدر تلخ شد ؟!

میشه تموم شه ؟!

میشه این عطر خسته تنم با یکی از اون عطرای گرم و شیرین عوض بشه ؟!

میشه دلم گرم باشه ؟!

واقعا میشه این حس پوچ که داره تو رگام جولون میده نابود شه ؟!

خسته ام !

مثه چوب کبریتی که تا اخرش سوخته :)

چون از اول واسه سوختن به وجود اومده بود !

ولی واقعا من به وجود اومدم که بسوزم ؟!

خیلی دردناکه :)

پس چرا تموم نمیشه این کورسوی لعنتی که اسمشو گذاشتن زندگی ؟!

ولی واقعا این اسمش زندگیه ؟!

مگه زندگی نباید قشنگ باشه ؟!

به قول شاعر 

انکه نامش زندگیست ما را کشت :)

در عجبم انکه نامش مرگ است با ما چه ها خواهد کرد !

!

می روند روزها و من همچنان به حال خود همچون اینده ای نامعلوم می نگرم!

جالب است ! این روزها تنها چیزی که میدانم، نمیدانم است ! :)

از تمام تشویش ها که بگذریم 

از تمام دردها که بگذریم

از دل هزار تکه ام هم که بگذریم

ارزوهای زیادی خفته اند :)

هیسس !

مبادا بیدار شوند !

:)

زمان گذشت
زمان گذشت و ساعت، چهار بار نواخت
چهار بار نواخت
امروز روز اول دی‌ماه است
من راز فصل‌ها را می‌دانم
و حرف لحظه‌ها را می‌فهمم
نجات دهنده در گور خفته است..

#فروغ_فرخزاد

پ.ن : بانو سال هاست که میگذرد

درد ها بزرگترند و ناتوانی ها عمیق تر :)

راز لحظه ها جاریست :)

حرف لحظه ها گویاست :)

لیک گوش شنوایی نیست :)

امروز روز نهم دی ماهست :)

نجات دهنده هنوز خواب است :) 

رفتن اذر :)

اذر چمدان به دست جلوی در ایستاده و خانه را می نگرد

به یاد می اورد تمام دارایی اش را

دردهایی را که از سر گذراند و شادی هایی را که خندید

به یاد می اورد قلب را که عاشق شد

و چشم هایی را که گریست

اما امروز گریه نمی کند

دلش میخواهد بخندد اما قهقهه از گلویش بیرون نیامده بغض میشود

سکوت می کند و لبخندی می زند

نه انقدر تلخ . نه انقدر شیرین

لبخندی که حاکی از درد جدایی است

به بودن ها و نبودن ها فکر می کند

به مادرش فکر می کند که امروز تمام میشود

و پدرش که پا در سن می گذارد

و غم ترک مادر او را سخت ازرده می سازد

لیک کاری از دست کسی ساخته نیست

او عروس خیالات دیرپاست

و امروز میرود که در ورای ابدیت سپید پوش شود 

و جایی در دوردست ها دوباره به اغوشی گرم بازگردد

او روزی فراخواهد رسید

و پیامی خواهد اورد

من خواب دیده ام

من خواب ان روز شیرین را وقتی که خواب نبوده ام دیده ام

کسی می اید

کسی که مثل هیچ کس نیست

لبخندی گرم و شیرین روی لبان اذر نقش می بندد

دست هایش دور چمدان محکم تر می شوند 

قدم هایش استوار می گردند 

او اکنون مصمم ترین دختر دنیاست

دختر ته تغاری لوس سال

یاداور عشق دیرینش

و گرمی ها و شیطنت های پاییز

اذر در افتابی ترین حالت می رود

می رود که تمام شود 

🙇

می روم به سوی ابدیت ندامت و تنهایی و نابودی

به نجاتم نمی ایی ؟! 

از عشق هراسی نیست :)

بر ما چه رفته است که دل مرده ایم ما ؟!

عاشقیم لیک با این همه دل خسته ایم ما 

افسرده و جنون گرفته و بی خودیم ما

با این همه اما باز هم طالب یاریم ما 

ای دل مگر توبه نمی کنی تو ؟!

فسرده ایم و دلمرده

 عاشقی را چه کار است با ما ؟!

میمیریم ولی از عشق نمی هراسیم ما 

می گذرد :)

دخترم غصه نخور ، می گذرد !

این جهان سراب است ولی می گذرد !

گریه هایت همه را با جان و دل کردی ولی

اشک نریز ، میگذرد !

 

بهارم شو

خسته از عمری زمستانم

بهارم میشوی ؟!

عمر و میل و ارزویم می شوی ؟!

میشود اندک مرا بغل کنی ؟!

یا به لای دست هایت جا کنی ؟!

من نخواهم جز تو دگر یار دگر

من نخوام جز تو دگر چیز دگر

خواسته ام افزون زمانی گوشه ای تنها درون قلب تو خانه کنم

یا به روی چشم هایت جایکی پنهان کنم

من همان اسب سفید سرکش باغ زمستانم

من همان ساده دل فصل زمستانم

خسته و دلتنگ تر از خواب زمستانی ام

اه که با این همه بی سر و سامانی ام 

باز به دنبال پریشانی ام

خانه ای ساخته بودم به سر کوه فراق

در پی ویران شدنی آنی ام

من نجویم زین سپس یار اسیر

تو را خواهم زین شب تار و زمستانی

تو را خواهم ای بهار باغ من 

گویند مرا بر زمستان صبر باید طالب نوروز را

لیک زمستانست و بی برگی بیا ای باد نوروزم

بیابانست و تاریکی بیا ای قرص مهتابم

بیا و روی روشن کن مرا اندر شب تاریک طاقت فرسای پریشانی

بیا و با بهارت شاد کن دل زمستانم

خسته ام خسته از تگرگ و برف و باران ها

بیا بهارم شو جوانم شو تو بالم شو

خسته از زمستانم

بهارم شو

قصه ی پایان شهریور

در کوچه ها

در لابلای صفحه های خاطرات تابستانی

مابین سرو های آزاده

و در بین ساختمان های سر به فلک کشیده

باد می آید

مگر تابستان نیست ؟!

مگر شهریورک تنها دل به مهر بی مهری سرما سپرده ؟!

اخ . بیا بگشای در دربانک خسته

چشمام از سرما داره میشه بسته

شنیدم صدات کردن برباد رفته

چون عشقت بی خبر رفته

دلش پر شد از غصه

نموند تا بشنوه قصه

گمونم شهریورت پر شد از گریه

نکن فکرش که اون دیگه رفته

تو راه که زیر بارون راه میرفتم

دیدم دو تا عاشق چقد خوشحالن

زیر بارون راه میرفتن

رو لباشون خنده بود 

تو دستاشون دستای همدیگه بود

اما باعث نشد که نبینم درد بچه ی تنها

یا نشنوم صحبت پیرمرد مفلوک بی پروا

دوردستی نبود اما گریه پیرزن پیدا بود

بوق ماشین های بیرحم تا سر مغز رگانم بود

بیب بیبک های داماد ها

لبخند های مهرالود جوانک ها

قصه ی شهریورک می خواند

با غصه ی دل پیوند ها میخورد 

شهریور می بایست می رفت

دلش غرق تمنا بود

هر قدم که بر میداشت

ناله ای می کرد و چنگی می زد

لیکن این گمگشته در فردا

سرسری می آمد از آن دنیا

می دید جهانش را

زین سپس او بود سرور دنیا

سروری می کرد و می آسود

او می شد پادشاه همین فردا

او نمی دانست این سروری کردن ها تا ابد پایبند کردن نیست

تا ابد آسودن از برای سرور ماه ها 

که اگر باشد از برای نو عروس زمستان است

که آن هم تا ابد بودن نیست

مهرک اما نمی دانست

چه بیهوده تنمای طمع از پس دل چرکینش سرک می کشید !

شهریور اما گمان می کرد

هنوز فرسنگ ها باقی است

از طمع بود و یا لذت

در دلش سودای رفتن نیست

مرو بی من ♡

عشق تو آمد به دلم

وای دلم

عشق تو آمد به برم

برد ز سرم دغدغه هر دو جهان 

میشکنی قلب مرا

اخ فدای تار موت

میروی به راه دور ؟!

اخ من به فدای خاک گور 

تو میروی به جاده

من به درون گور سرد

میروی از برم به جد ؟!

میروم از جهان سریع

بی تو درون شهر دل

اخ مپرس ز شهر دل

بی تو دگر شهر که نه

خرابه ای دگر شده

بی من مرو به هیچ کجا

بی تو کجا توان روم ؟!

من ز اغوش گرم تو

بهشت هم نمی روم